شب ها که با دوستان باشیم بخوانیم ، بخندیم و در وقت خواب که می شود بخوابیم. صبح هم از صدای مبایلم بیدار شویم و نماز بخوانیم بسیار بالذت است.
اما ساعت 11 شب بود گفتم می خوابم حالم خوب نیست انجنیر امین گفت من تا ساعت 2 درس میخوانم امتحان دارم. من هم امتحان داشتم.
دیدم حالم خراب می شود، شب تاریک بود. صداهای تخت خواب دوستانم مرا اذیت می کرد. قبلا فکر میکردم شب و روز ندارد آدم نمی ترسند، از انشب فهمیدم که ادم ها در شب می ترسند. فشارهای مریضی بدجوری حمله می کرد از شدت درد ار بالای تخت خوابم زمین میخوردم خودم خبرنمی شدم.
مجبوراً خواستم شفاخانه بروم. آماده شدم پاهایم یاری نمی کرد انجنیر امین را ارام از خوابش بیدار کردم میترسیدم در راه بیمانم، ساعت 3شب بود، شفاخانه رسیدم چه شفاخانه و چه داکترایی ، شفاخانه از چتلی بو میداد نمی فهمیدی این شفاخانه است، یا جایی برا الاغها ، حالم بدشده بود گاهی در هوش و گاهی بیهوش بودم.
داکتر ! داکتر! چه داکتری . مریض د رحال مردن . 50 افغانی بده. برو به داکتر بگو بیا نوکری است و بسیار خسته است اگر مریض مرد خیر است خواب داکتر خراب نشود. انجنیر امین کی میدانیست این داکتر نازک نارنجی در کجاست. بالاخره پیدا کرد وآورد.
داکتر خواب آلود گفت چه شده؟ مریض شده ام . حمله های قلبی سرم میاید. چه خوردی؟ گفتم نان با بامیه. به بی یک بی سواد گفت برایش اکسیجن بدهید از شدت درد می ترسیدم ولی مجبور بودم ، اگر نه خنده ام گرفته بود 3 ساعت پی هم اکسیجن گرفتم درد پاهایم ، کمرم و سرم بیشتر شد از راه رفتن هم ماندم .
داکتر گفت رخصتی گفتم نمی شود سوال کنید حالت چطور است؟ با این تداوی درد مرا بیشتر کرده اید.
داکتر جواد را بگو از صلاحیت من نیست داکتر جواد امد خوب شدی گفتم نه اکسیجن دردم را بیشتر کرد. تا ساعت 8 در بستر باش معاینه خون نمایم. امیدم کنده شد به یک داکتر از دوستانم زنگ زدم شرح مریضی ام را گفتم هدایات داکتر صاحبای شفاخانه را هم گفتم خندید گفت بیا من در دواخانه هستم. غدیر خدا خیرش دهد آمد مرا به داکتر رساند الحمد الله صحت شدم.
ده ساعت بسترم اینطور سپری شد.
اما ساعت 11 شب بود گفتم می خوابم حالم خوب نیست انجنیر امین گفت من تا ساعت 2 درس میخوانم امتحان دارم. من هم امتحان داشتم.
دیدم حالم خراب می شود، شب تاریک بود. صداهای تخت خواب دوستانم مرا اذیت می کرد. قبلا فکر میکردم شب و روز ندارد آدم نمی ترسند، از انشب فهمیدم که ادم ها در شب می ترسند. فشارهای مریضی بدجوری حمله می کرد از شدت درد ار بالای تخت خوابم زمین میخوردم خودم خبرنمی شدم.
مجبوراً خواستم شفاخانه بروم. آماده شدم پاهایم یاری نمی کرد انجنیر امین را ارام از خوابش بیدار کردم میترسیدم در راه بیمانم، ساعت 3شب بود، شفاخانه رسیدم چه شفاخانه و چه داکترایی ، شفاخانه از چتلی بو میداد نمی فهمیدی این شفاخانه است، یا جایی برا الاغها ، حالم بدشده بود گاهی در هوش و گاهی بیهوش بودم.
داکتر ! داکتر! چه داکتری . مریض د رحال مردن . 50 افغانی بده. برو به داکتر بگو بیا نوکری است و بسیار خسته است اگر مریض مرد خیر است خواب داکتر خراب نشود. انجنیر امین کی میدانیست این داکتر نازک نارنجی در کجاست. بالاخره پیدا کرد وآورد.
داکتر خواب آلود گفت چه شده؟ مریض شده ام . حمله های قلبی سرم میاید. چه خوردی؟ گفتم نان با بامیه. به بی یک بی سواد گفت برایش اکسیجن بدهید از شدت درد می ترسیدم ولی مجبور بودم ، اگر نه خنده ام گرفته بود 3 ساعت پی هم اکسیجن گرفتم درد پاهایم ، کمرم و سرم بیشتر شد از راه رفتن هم ماندم .
داکتر گفت رخصتی گفتم نمی شود سوال کنید حالت چطور است؟ با این تداوی درد مرا بیشتر کرده اید.
داکتر جواد را بگو از صلاحیت من نیست داکتر جواد امد خوب شدی گفتم نه اکسیجن دردم را بیشتر کرد. تا ساعت 8 در بستر باش معاینه خون نمایم. امیدم کنده شد به یک داکتر از دوستانم زنگ زدم شرح مریضی ام را گفتم هدایات داکتر صاحبای شفاخانه را هم گفتم خندید گفت بیا من در دواخانه هستم. غدیر خدا خیرش دهد آمد مرا به داکتر رساند الحمد الله صحت شدم.
ده ساعت بسترم اینطور سپری شد.
۳ نظر:
تبریک باشد وبلاگ خوبی دارید!!!
good but need more pics
ey wall
ajab bimarestane ba hali
man awal fekr kardam on kapsol oxygen loole bokhari ast
pasan didoom na oxygen asta
www.b4mian.blogspot.com
ارسال یک نظر