سستم خانه خالی تا هنوز در بامیان در امتحانات دانشگاه بامیان در رده های سستم جدید است.
درسها خیلی ضعیف و امتحانات در سطح بین المللی گرفته می شود.
۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه
بستر جایی خوبی نبود!!!!!!!!
شب ها که با دوستان باشیم بخوانیم ، بخندیم و در وقت خواب که می شود بخوابیم. صبح هم از صدای مبایلم بیدار شویم و نماز بخوانیم بسیار بالذت است.
اما ساعت 11 شب بود گفتم می خوابم حالم خوب نیست انجنیر امین گفت من تا ساعت 2 درس میخوانم امتحان دارم. من هم امتحان داشتم.
دیدم حالم خراب می شود، شب تاریک بود. صداهای تخت خواب دوستانم مرا اذیت می کرد. قبلا فکر میکردم شب و روز ندارد آدم نمی ترسند، از انشب فهمیدم که ادم ها در شب می ترسند. فشارهای مریضی بدجوری حمله می کرد از شدت درد ار بالای تخت خوابم زمین میخوردم خودم خبرنمی شدم.
مجبوراً خواستم شفاخانه بروم. آماده شدم پاهایم یاری نمی کرد انجنیر امین را ارام از خوابش بیدار کردم میترسیدم در راه بیمانم، ساعت 3شب بود، شفاخانه رسیدم چه شفاخانه و چه داکترایی ، شفاخانه از چتلی بو میداد نمی فهمیدی این شفاخانه است، یا جایی برا الاغها ، حالم بدشده بود گاهی در هوش و گاهی بیهوش بودم.
داکتر ! داکتر! چه داکتری . مریض د رحال مردن . 50 افغانی بده. برو به داکتر بگو بیا نوکری است و بسیار خسته است اگر مریض مرد خیر است خواب داکتر خراب نشود. انجنیر امین کی میدانیست این داکتر نازک نارنجی در کجاست. بالاخره پیدا کرد وآورد.
داکتر خواب آلود گفت چه شده؟ مریض شده ام . حمله های قلبی سرم میاید. چه خوردی؟ گفتم نان با بامیه. به بی یک بی سواد گفت برایش اکسیجن بدهید از شدت درد می ترسیدم ولی مجبور بودم ، اگر نه خنده ام گرفته بود 3 ساعت پی هم اکسیجن گرفتم درد پاهایم ، کمرم و سرم بیشتر شد از راه رفتن هم ماندم .
داکتر گفت رخصتی گفتم نمی شود سوال کنید حالت چطور است؟ با این تداوی درد مرا بیشتر کرده اید.
داکتر جواد را بگو از صلاحیت من نیست داکتر جواد امد خوب شدی گفتم نه اکسیجن دردم را بیشتر کرد. تا ساعت 8 در بستر باش معاینه خون نمایم. امیدم کنده شد به یک داکتر از دوستانم زنگ زدم شرح مریضی ام را گفتم هدایات داکتر صاحبای شفاخانه را هم گفتم خندید گفت بیا من در دواخانه هستم. غدیر خدا خیرش دهد آمد مرا به داکتر رساند الحمد الله صحت شدم.
ده ساعت بسترم اینطور سپری شد.
اما ساعت 11 شب بود گفتم می خوابم حالم خوب نیست انجنیر امین گفت من تا ساعت 2 درس میخوانم امتحان دارم. من هم امتحان داشتم.
دیدم حالم خراب می شود، شب تاریک بود. صداهای تخت خواب دوستانم مرا اذیت می کرد. قبلا فکر میکردم شب و روز ندارد آدم نمی ترسند، از انشب فهمیدم که ادم ها در شب می ترسند. فشارهای مریضی بدجوری حمله می کرد از شدت درد ار بالای تخت خوابم زمین میخوردم خودم خبرنمی شدم.
مجبوراً خواستم شفاخانه بروم. آماده شدم پاهایم یاری نمی کرد انجنیر امین را ارام از خوابش بیدار کردم میترسیدم در راه بیمانم، ساعت 3شب بود، شفاخانه رسیدم چه شفاخانه و چه داکترایی ، شفاخانه از چتلی بو میداد نمی فهمیدی این شفاخانه است، یا جایی برا الاغها ، حالم بدشده بود گاهی در هوش و گاهی بیهوش بودم.
داکتر ! داکتر! چه داکتری . مریض د رحال مردن . 50 افغانی بده. برو به داکتر بگو بیا نوکری است و بسیار خسته است اگر مریض مرد خیر است خواب داکتر خراب نشود. انجنیر امین کی میدانیست این داکتر نازک نارنجی در کجاست. بالاخره پیدا کرد وآورد.
داکتر خواب آلود گفت چه شده؟ مریض شده ام . حمله های قلبی سرم میاید. چه خوردی؟ گفتم نان با بامیه. به بی یک بی سواد گفت برایش اکسیجن بدهید از شدت درد می ترسیدم ولی مجبور بودم ، اگر نه خنده ام گرفته بود 3 ساعت پی هم اکسیجن گرفتم درد پاهایم ، کمرم و سرم بیشتر شد از راه رفتن هم ماندم .
داکتر گفت رخصتی گفتم نمی شود سوال کنید حالت چطور است؟ با این تداوی درد مرا بیشتر کرده اید.
داکتر جواد را بگو از صلاحیت من نیست داکتر جواد امد خوب شدی گفتم نه اکسیجن دردم را بیشتر کرد. تا ساعت 8 در بستر باش معاینه خون نمایم. امیدم کنده شد به یک داکتر از دوستانم زنگ زدم شرح مریضی ام را گفتم هدایات داکتر صاحبای شفاخانه را هم گفتم خندید گفت بیا من در دواخانه هستم. غدیر خدا خیرش دهد آمد مرا به داکتر رساند الحمد الله صحت شدم.
ده ساعت بسترم اینطور سپری شد.
شورای ولایتی دیگر در بامیان کار نمی کند
مدت است که شورای ولایتی بامیان اعلان کرده است که از کار های رسمی اش که ولایت داشت دست کشیده که دلیلش را بی کفایتی والی صاحب در امور کارهای دولتی ودلسوز نبودن به مردم بامیان میداند.
درینجا سه احتمال به نظر من وجود دارد شما قضاوت عادلانه کنید.
1- واقعاً شورای ولایتی دلسوز و نماینده واقعی مردم است با احساس کار می کند با آرا مردم انتخاب شده مجبور است جواب به موکلین اش بدهد.
2- امتیازیکه از طرف ولایت برایش داده میشد که اگر ما کار نمی کنیم خیانت می کنیم دزدی می کنیم .......... فاش نکنید این امتیاز را کم کرده است.
3- شورای ولایتی میخواهد خود شانرا نماینده دلسوز قلمداد کند تا کمپاین برای انتخابات آینده شان باشد.
۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه
شهر ارواح (بامیان) مارکیت سازی می گردد
صدای اعلان و توجه توجه رااز بازار بامیان می شنیدم خوب پکه های گوشم را گرفتم بطرف اعلان متوجه شدم که می گویند( توجه ! توجه! کسانیکه قبلاً در ریاست شاروالی فورمه های استحقاق شانرا خانه پری کرده است می تواند برای داوطلبی و مزایده در ساعت 9 قبل از ظهر در ریاست شاروالی بامیان تشریف آورده فورمه های مزایده را اخذ نمایند.) اول روز امتحان داشتم رفتم دانشگاه برگشتم که در پیش روی ریاست شاروالی بامیان بسیاری از مردم منتظر است و از من می پرسند انجنیر صاحب ندیدی که برنده شده است. من هیچ چیزی نمی دانستم رفتن داخل شاروالی دیدم هئیتات بسیار بلند پایه از ادارات زیربط آمده و پروسه مزایده همچنان جریان دارد بسیار به خوبی پیش می رفت بهمن خان ازریاست امنیت ملی وسید عوض درویش از ریاست زراعت و دو یا سه نفر از ریاست های دیگر جز هیئت بود. بعد از مدتی دیدم مردم هجوم می یاورد طرف در وازه شاروالی وبرای دیگری تبریک می گوید من فقط شنیدم که به یاوری یکه اولنگ , مسلم حیدراباد و داود کربلای یکه اولنگ دیدم تبریک می گفت. جالب اینجا بود که با این همه کاررسمی و قانونی چند نفر از شرکت کننده ها می گفت هیئت ها به اساس قومی و خویشی این کار را کرده است. نمی دانم چرا؟ پرسیدم اینهای که برنده شده کی ها است و به هیئت ها چه ارتباط دارد. یکی ستار خان شهیدانی به شاروال کمی رابطه دارد, و هم کسی بنام سید طاهربرنده شده است که با رئیس شهدا کمی رابطه کاکا و پسر برادر دارد. خدا میداند! مجموعاً شش مارکیت یک و دو وسه منزله برای مردم بامیان در دشت عیسی خان شهر جدبد بامیان توزیع گردید خوشحال شدم واگرنه بامیان شهر ارواح است. عکس را ببنید.
۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه
تیاتر عدالت انتقالی در بامیان برگذار شد
بی خبر از موضوع تیاتر بودم در پوهنتون رفتم موتر شیشه دودی و سرباز ها دست در ماشه تفنگ استاده بود گفتم چه خبره؟ گفت اینجا سمنار ازطرف حقوق بشر و یوناما است.
میخواستم داخل شوم سرباز استادم کرد گفتم ژرنالیست هستم راهم داد رفتم کارت مخصوص که تهیه شده بود نداشتم یکی از دوستانم که سیرت نام دارد کارتش را گرفتم و گفتم من سیرت هستم سیرت در کابل برای وظیفه ای داشت رفته بود سیمنارزیبابود عکس های زیادی د رداخل صالون دیده میشد حالت تراژید داشت گریه ام گرفته درحقیقت همان عکس های هم وطنای که شهید شده بود انها بودند.
فرزام برنامه را شروع کرد سلطانی مسئول دفتر حقوق بشر و لورانایلند مسئول بخش حقوق بشر یوناما خیر مقدم گفتن و والی بامیان هم بنام افتتاحیه نمی دانم که افتتاح چه بود یک چیزهای را گفت.
هادی اوگل در مورد تیاتر که تهیه شده بود مختصراً معلومات داد. بخش اول تمام شد در بخش دوم برنامه ما را به مرکز مراث های فرهنگی دعوت کرده بود به ملی بس ها سوار شدیم رفتیم.
برنامه تیاتر شروع شد سردارنقش خوبی را بازی کرد. تیاتر فقط سردار بود باخودش حرف میزد از گذشته هایش می گفت در واقع دیده میشد که در درون چیزی برای گفتن دارد اما نمی تواند بگوید. جایگاه که برای سردار تهیه شده بود خیلی جالب بود یک تخت چوبی , هفت تا چوکی ، در بالای هر چوکی یک بوتل خون؛بوتل مشروب یک , یک قطی سکرت چند تا شمع نیم سوخته چند بوتل که داخلش سنگ های کوچک بود, وچند وسایل قصابی همراه با یک مقدار گوشت. همه اش جالب بود سردار صدای های گوناگون را میشنید یک سرباز صدازد, که درقسمت اول بود وهمچنان در قسمت های بعدی.
صدای دختری بود که قربانی شده بود؛ صدای کسی بود که انتحار کرده بود، صدای کسی بود که بی گناه کسی را شهید شده بود.
همه اش یک نماد از گذشته بود. اما یک مشکل به نظر من رسید در محفل پیر زنهای 80 تا 90 ساله و هم مردان سالخورده را میدیدم که کارت های در گردن دارد و کسی اورا راهنمایی میکند و از دست هایش میگرد آیا از تیاتر انها چیزی فهمیده باشد ؟ فکر نکنم چیزی از تیاتر فهمیده باشد فقط نان چاشت به انهای خوب بود و مصرف بودجه و تهیه راپور به کمسیون محترم حقوق بشر.
میخواستم داخل شوم سرباز استادم کرد گفتم ژرنالیست هستم راهم داد رفتم کارت مخصوص که تهیه شده بود نداشتم یکی از دوستانم که سیرت نام دارد کارتش را گرفتم و گفتم من سیرت هستم سیرت در کابل برای وظیفه ای داشت رفته بود سیمنارزیبابود عکس های زیادی د رداخل صالون دیده میشد حالت تراژید داشت گریه ام گرفته درحقیقت همان عکس های هم وطنای که شهید شده بود انها بودند.
فرزام برنامه را شروع کرد سلطانی مسئول دفتر حقوق بشر و لورانایلند مسئول بخش حقوق بشر یوناما خیر مقدم گفتن و والی بامیان هم بنام افتتاحیه نمی دانم که افتتاح چه بود یک چیزهای را گفت.
هادی اوگل در مورد تیاتر که تهیه شده بود مختصراً معلومات داد. بخش اول تمام شد در بخش دوم برنامه ما را به مرکز مراث های فرهنگی دعوت کرده بود به ملی بس ها سوار شدیم رفتیم.
برنامه تیاتر شروع شد سردارنقش خوبی را بازی کرد. تیاتر فقط سردار بود باخودش حرف میزد از گذشته هایش می گفت در واقع دیده میشد که در درون چیزی برای گفتن دارد اما نمی تواند بگوید. جایگاه که برای سردار تهیه شده بود خیلی جالب بود یک تخت چوبی , هفت تا چوکی ، در بالای هر چوکی یک بوتل خون؛بوتل مشروب یک , یک قطی سکرت چند تا شمع نیم سوخته چند بوتل که داخلش سنگ های کوچک بود, وچند وسایل قصابی همراه با یک مقدار گوشت. همه اش جالب بود سردار صدای های گوناگون را میشنید یک سرباز صدازد, که درقسمت اول بود وهمچنان در قسمت های بعدی.
صدای دختری بود که قربانی شده بود؛ صدای کسی بود که انتحار کرده بود، صدای کسی بود که بی گناه کسی را شهید شده بود.
همه اش یک نماد از گذشته بود. اما یک مشکل به نظر من رسید در محفل پیر زنهای 80 تا 90 ساله و هم مردان سالخورده را میدیدم که کارت های در گردن دارد و کسی اورا راهنمایی میکند و از دست هایش میگرد آیا از تیاتر انها چیزی فهمیده باشد ؟ فکر نکنم چیزی از تیاتر فهمیده باشد فقط نان چاشت به انهای خوب بود و مصرف بودجه و تهیه راپور به کمسیون محترم حقوق بشر.
اشتراک در:
پستها (Atom)